چرا دستور پيامبر صلى الله عليه و آله درباره خلافت على عليه السلام اجرا نشد؟
اين سؤال براى هركسى به وجود مىآيد كه چطور شد با آن همه تأكيدات و اصرارهايى كه پيغمبر اكرم در زمينه خلافت على عليه السلام كرد در عين حال اين موضوع به مرحله اجرا در نيامد؟ از زمان غدير تا وفات رسول اكرم در حدود دوماه و نيم فاصله شد، چطور شد كه مسلمانان وصيت پيغمبر اكرم را درباره على عليه السلام ناديده گرفتند؟
نظريه اول
اين را چند جور مىشود توجيه و تفسير كرد. يكى اينكه بگوييم مسلمين يكمرتبه همه نسبت به اسلام و پيغمبر متمرد و طاغى شدند، روى تعصبات قومى و عربى؛ به اين مسئله كه رسيد همه آنها يكمرتبه از اسلام رو برگرداندند. اين يك جور توجيه و تفسير است ولى وقايع بعد اين جور نشان نمىدهد كه مسلمين يكمرتبه از اسلام و از پيغمبر به طور كلى روبرگردانده باشند كه نتيجهاش اين است كه بايد به حالت اول جاهليت خودشان و بتپرستى برمىگشتند.
نظريه دوم
فرض دوم اين است كه بگوييم مسلمين نخواستند نسبت به اسلام متمرد شوند ولى نسبت به اين يك دستور پيغمبر جنبه تمرد به خودشان گرفتند؛ اين يك دستور به علل و جهات خاصى مثلًا كينههايى كه از ناحيه پدركشتگىها با على عليه السلام داشتند يا به قول بعضى از اهل تسننِ امروز نمىخواستند كه نبوت و خلافت در يك خاندان قرار داشته باشد، تحملش برايشان مشكل بود. يا آنكه آن حالت عدم تساهل و سختگيرى و صلابت و انعطافناپذيرى على عليه السلام خودش عاملى است. بعضى از علماى معاصر اهل تسنن اين را يكى از علل ذكر كردهاند، گفتهاند حالت صلابت و شدت و انعطافناپذيرى على كه به اين صفت در ميان مسلمين شناخته شده بود موجبى بود كه مسلمين- البته آنها به اين صورت نمىگويند كه نصّ پيغمبر را كنار گذاشتند- چشمشان به طرف على نمىرفت و مىگفتند اگر او روى كار بيايد ملاحظه احدى را نمىكند، چون تاريخ زندگى على نشان داده بود.
به هر حال اين هم يكى از جهاتى است كه بعضى گفتهاند. ولىبا اينها حادثه به اين مهمى را نمىشود توجيه كرد: همه مسلمين يكمرتبه مرتد شدند و از اسلام برگشتند. چطور مىشود چنين حرفى را گفت؟! مسلمين همه در اين يك مسئله تمرد پيشه كردند. خيلى بعيد نيست ولى آيا همه مسلمانها را مىشود گفت متمرد شدند يا يك مسئله ديگرى در كار است و آن اين است:
نظريه صحيح: مسلمين اغفال شدند
مسلمين در اين مسئله اغفال شدند؛ يعنى عدهاى متمرد شدند، آن عده زيرك متمرد عامه مسلمين را در اين مسئله اغفال كردند. آيهاى در اول خواندم، از اين آيه ما مىتوانيم بحث خودمان را شروع كنيم و هم مىتوانيم از همين آيه استنتاج و نتيجهگيرى كنيم. همين آيهاى است كه درباره نصب اميرالمؤمنين يعنى بعد از تعيين اميرالمؤمنين به خلافت نازل شد. آيه اين است: الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَروا مِنْ دينِكُمْ امروز كافران از دين شما مأيوس گشتند؛ يعنى از امروز ديگر كافران نااميدند كه از راه كفر، از خارج حوزه اسلام به اسلام حمله كنند، ديگر مأيوس شدند كه از اين راه نتيجه بگيرند، فهميدند كه ديگر اسلام را نمىشود از بيرون كوبيد. فَلاتَخْشَوْهُمْ مسلمانها! ديگر از كافران بيم نداشته باشيد و نگران نباشيد. تا اينجا دو جمله است:
جمله اول يك واقعيت تاريخى را بيان مىفرمايد. در جمله دوم تأمين مىدهد. در جمله اول مىگويد آنها ديگر كارى نخواهند كرد چون نااميدند، ديگر بعد از اينفعاليتى نخواهند داشت. در جمله دوم تأمين مىدهد كه خيالتان از ناحيه آنها ناراحت نباشد. قرآن در آيات زيادى- البته آياتى كه قبل از اين آيه بوده است و در سالهاى پيش نازل مىشد- هميشه مسلمين را از خطر كفار بيم مىداد. اما در اينجا بعد از حادثه نصب على عليه السلام به خلافت، مىگويد ديگر بعد از اين بيمى نيست، از ناحيه آنها نگرانى نيست.
جمله بعد خيلى عجيب است: وَ اخْشَوْنِ از ناحيه آنها بر دين خودتان نگران نباشيد اما از من بترسيد. معنايش اين مىشود كه از ناحيه من نگران باشيد. يعنى چه از ناحيه خدا نگران باشيم؟ از ناحيه دشمن نگران نباشيم اما از ناحيه دوست و صاحب دين، از ناحيه خدا نگران باشيم! برعكس، از ناحيه خدا بايد اميدوار باشيم، پس چرا قرآن مىگويد از ناحيه خدا نگران باشيد؟ نكته و جان كلام همين جاست.
آخرین نظرات